Monday, May 14, 2007

خدا پاشو باهات حرف دارم




خودم رو گم کرده بودم
وقت پیدا شدنم یادم نیست
ولی فکر می کنم گم شدم باز
خودم رو پیدا می کنم ؟
من می خندیدم
و فکر می کردم زندگی زیباست
حالا گریه می کنم
و می دونم که زندگی زیباست
آری هوا پر است از

هق هقِ من
گوش کن
هوا پر است از
قهقهه ی من
منی که که فقط کافیه
پنجره را باز کنم
تا باد بهاری بنوازد صورت گداخته ام را
و باز بفهمم که چقدر زندگی زیباست
دلم می خواد فریاد بزنم که نمی خوام تخیلمو از دست بدم
دلم می خواد بازم از تنهایی راه رفتن لذت ببرم
!دلم می خواد فریاد بزنم که چگونه آدمها از هم دور می شن ؟
دلم می خواد تمام کسانی که دوسشون دارم رو مجسم کنم
...دلم می خواد
فقط خستم
خیلی خسته
....خیلی
....وگرنه افسردگی معنی نداره
الان می فهمم که تو بیداری هم میشه کابوس دید
....و تو خواب رویا
این شب ها
یه آرزو و یه فکر همبستر تختم هستش
ولی اعتراضی ندارم
: جملهً عمومی میگه
این نیز بگذرد
ولی اینبار چگونه گذشتن مهم هستش
آخرش هم مهم هستش
تازه فهمیدم که وقتی
یه سیگار رو
تمام نکرده
با آتش روشن
بندازی جلو پات
آروم آروم می سوزه و تموم میشه
آره
اگر اتش رو خاموش نکنی
...ممکنه دووم نیاره
خدا باهات حرف دارم
می بینی ؟
تار های صوتی ام چگونه با این بغض شفاف
پوشانده شده اند ؟
آری زندگی زیباست
و تویی که زیبایی
و تویی که پروردگار منی
کمکش کن
کمکم کن
...کمکمون کن
و من خواهم آمد
روزی
از همین پنجرهً فلزی
رو به همین آسمان
با دستانی گشوده در هوا
در آن روز
نه به خاطره آشک هایم
بلکه باران است که
پهنهً آسمان
!!!! با غروبش مرطوب است

....کمکم کن

..

.

No comments: