Wednesday, March 07, 2007

...سپيد،به رنگ پاكيِ ابر


گوشه اتاقم نشستم
زير نارگيل هاي خاموش و روشنم
به سختي خودم رو جمع كردم و
پاهام رو در آغوش گرفتم
سر بر ديوار مي كوبم
از پشت
ضرباتي پي در پي
....به مانند ضرب سياه مترونوم
اشكي ندارم بريزم
بغض داره خفم مي كنه
اصلا نمي خواستم بنويسم
.....مثه اين چند وقت
نوشتم و پاك كردم
نوشتم و پست نكردم
انگار خوشحال كردن هيچكي ديگه خوشحالم نمي كنه
ذوق دارم ولي
پيش خودم يه جوريم
واي
!!!نمي دونم يه حسي كه خودم نمي دونم از چه جنسي هست ؟
مي خوام بيام دوباره بگم از خيلي هاتون
از سكوت تو
از سكوت تو
از سكوت تو
از عشق تو
از جنگ تو
از اشك تو
از اشك تو
از تو
از تو
آره ازتو
حس مي كنمتون
حس مي كنــــــــــــــــــمت
......ولي اين بار رو سكوت با معني ترين حرف هستش
ديگه حتي آسمان هم جاي پرواز نيست
بهار نزديكِ
ببار اي ابر بهار
ببار بر گونهً خشك آسمان
ببار بر گل رز
كه شبنم زيباترين زينتِ
و پاك
و من
نفس مي كشم
با چشماني نيمه باز
سر بر دامن مرگ
كاش
اين آخرين سرفه باشد
.
.
.
.
.

....ببار اي ابر بهار
.
.
.